بق بقو



نمیدونم چی شد شاید بعد از 4 یا 5 سال . امروز انقدر عصبانی شدم. بی سابقه بود از من این همه عصبانیت 

اما همه این عصبانیت به خاطر یک کلمه بود که گفت و منم دیگه متوجه بعدش نشدم:)

داشتم خودم رو قانع میکردم که کار خوبی کردی. بالاخره باید یک روز این حرفارو میگفتی . اما واقعاً لازم بود انقد عصبانی بشم؟؟؟؟ نه

خب باید بگم به فاصله 5 دقیقه بعد از عصبانیت، بعدش کلی گریه کردم. متاسفم که نتونستم خودمو کنترل کنم. البته هنوزم چشمام پر اشک


ای کاش ای کاش . این نسل انقدر وقیح و گستاخ نبود. ای کاش میفهمید اخترام گذاشتن به بزرگتر با گذشته هیچ فرقی نداره. خدا عاقیبتمون رو بخیر کنه!


میبینید چقدر هواییه . دلِ آدمم همینقدر هواییه میشه برای رفتن به حرمش .

با  مامانم یک هفته پیش صجبت میکردیم درمورد این که چراا ما شهادت امام رضا اصلاً نمیریم مشهد .

میگه خب نذر داریم . میگم برای امام حسن . روز بعدش که میتونیم بریم .ساکت میشه میگه منم خیلی دوست دارم اگه همت کنند ببرنمون که خیلی خوب میشه میگم آره بیا و خیلی خوب میشه ما حتی همون چند ساعت رو بیایم؛ امام رضا !!

خیلی وقتا مشهد رفتنای ما شیش ساعت بیشترطول نمیکشه :)) البته به جز زمان رفت و برگشت.

خلاصه اگر امسال هم نشد بالاخره یک روز میرسه من میدونم . 

+اینستا imamrezashrinecom@


بعداً نوشت:

خیلی اتفاقی 500 امین پستم شد همیچین پستی :)

راستی اگر کسی دوست داشت و اینستا داشت آدرسشو بهم بده، بیایم فالوتان کنم .


میدونید ادمی که توی یک خانواده پر جمعیت بزرگ بشه شرایطش کاملا متفاوت میشه با یک خانواده کم جمعیت . خیلی چیزا که شاید برای یک خانواده کم جمعیت نو برانه باشه برای من اهمیتی نداره:) . و همینطور برعکس خیلی از حس های یک خانواده کم جمعیت رو من هیچ وقت احساس نکردم.


تو بین این احساسات و شرایط مختلف گاهی یه اتفاقایی میفته، واقعا میمونم

اصلا اولش خندم گرفت(خنده تلخ ولی) . الان سر درد گرفتم :) هضمش سخته برام(:

دارم به این نتیجه میرسم هر چی ساده تر باشی و ساکت تر . همونقدرم بیشتر مورد حمله قرار میگیری

اما متاسفانه تو این شرایط راه پس نداری(یعنی نمیتونی ساده نباشی، ساکت نباشی) و برعکس هر چی پیش میره دوست داری ساکت تر و ساکت ترو ساکت تر باشی تا تمام بشی!


سلام

احوال اهل قلم بیان چطوره:)؟!

من خوبم خداروشکر(حالا نیس خیلی ادمم مهمیم گفتم بگم که خوبم:)))

همین الان که دارم این منتو تایپ میکنم روی تخت دراز کشیدم واقعا بدنم خالی از انرژیه 

غر غر نمیکنم . اما الان فقط به اندازه نوشتن انرژی دارم. کلی حرف دارم

این مدت هر اتفاقی میافتاد با خودم میگفتم سوژه خوبیه برای وبلاگ

اما انقدر کار بود. هست (خداروشکر:)) که نایی برای نوشتن نبود گاهی این ذوق به اشتراگ گذاشتن. باعث میشد حرفام تو کانالم مینوشتم (فعال شدم اون طرف:))هر وقت اونجا بنویسم دیگ به اینجا نمیرسه. گاهی هم استوری میذاشتم واتس اپ خلاصه خالی میشدم به هر طریقی

خسته از هیچم :)))

دیگگگگ کلی چیز یادم بودا ولی انگار همش پرید.

+راستی چرا ما، آدمهای مجازی انقد دوست داریم مطالبمونو، دوست داشتنی هامونو برای بقیه به اشتراک بذاریم؟:) .

+عنوان: بی ربط، خیلی اتفاقی یادم اومد.

+یاد بگیرید از این به بعد به جای بوس فرستادن، بوس رو پرت کنید:))) هم زودتر میرسه به طرف هم محکم تر؛))


ای کسایی که دوستون دارم لطفا مراقب خودتون باشید. کسی نمیتونه جای شما رو بگیره. واقعن اعصابم به هم میریزه وقتی حالتون خوب نیست.


با مامان دارم دعوا میکنم که چرا سهل انگاری کردی و رفتی اون بالای ارتفاع اخه چی کار داشتی اونجا الان خوب شد ازون بالا افتادی :((( نکنید دیگ نکنید.

مواظب خودتون باشید. بخش بیشتر حال خوب من حال خوب شماست:(


اگه یه روز یه دختر بچه یا پسر بچه از پنجره خونشون به شما سلام کرد، جوابشو بدید خوش حال میشه.شاید تنهاست، حوصلش سر رفته :)

جوابشو بدید ذوق میکنه.


+خواهرم میگه، خواهر زادم میره لب پنجره، به همه سلام میکنه

اقا سلاام

عمو سلاام

نی نی سلام

.

ولی کسی جوابشو نمیده . پسر قشنگم!


توی پست موقت گفته بودم به دانشجو شریف نیازمندیم :دی 

اما دیگر نیاز نداریم چون فایده ندارد:)) . کتابخانه دانشگاه شریف از سال 95 گویا شرایط سفت و سختی برای پایان نامه های بچه هاش گذاشته :| . که فقط برای 20 صفحه باید از هفت خان رستم رد بشی :).  که البته همین 20 صفحه هم شامل حال من نمیشه :دی چون برای ارشد نمیخواستم .

اینم یه فایل که اگه یه روزی کسی بهتون گفت برو شریف برا من از پایان نامه عکس بگیر نشونش بدی کار دستش بیاد :|


اینه


ومن الله توفیق


امروز رو کلا دانشگاه بودم و در حال بدو بدو یاد دوره کارشناسیم افتادم که برا ثبت نامم کلی کلی استرس و بدو بدو داشتم هر چند ارشد راحت تر بود:)

خلاصه در هفت،هفت،نودوهفت رفتم ثبت نام ارشد و دو تا از کلاسامم رفتم و نا گفته نماند شوکه شدم تا چند سال پیش برق و کامپیوتر بهمون تزریق می کردند یه دفه ای اومدن گفتن مکانیک،ترمو دینامیک و بیو مکانیک:))

رفتم به استاد میگم ، اگه فک میکنید باید پیشنیاز بگذرونم بهم بگیدااا، میگه نترس یه جوری میگم بفهمی!!

خلاصه روز خسته کننده و الحمدالله خوبی بود.

باشد در ادامه هم همینطور باشه:دی


برگشتن خونشون ، خواهرم رو میگم. 
دیشب سه تایی رفتیم موهامونو کوتاه کردیم . قبلشم کلی عکسو فیلم گرفتیم :))؛ که آره یه زمانی همچین موهایی داشتیم. البته اونا زیاد موهاشون بلند نبود . ولی برای من چراااا ( البته موهام بافته شده توی کمدمِ یادگاری نگه داشتم :دی) مدلشم همین عکسه که میبینید.
الانم این پستو نوشتم مدل خرگوشی بستم :))) . پیشنهاد هم میدم هر کی موهاش بلند بره بزنه :دی 

+کی فکرشو میکرد سال 97 اینجوری باشه ؟ . هیچ کس :)

+ خیلی خوش حالم فردا میری مدرسه

_من میرم مدرسه تو خوشحالی، بعدشم من که اصلاً خوش حال نیستم اصلاً هم دلم نمیخواد برم مدرسه ، از درس خوندن بدم میاد واای ستایشم تو کلاسمونه انقدد میخونه میخونه بدم میاد منم مجبور میکنه درس بخونم  {جهت کم کردن روی ستایش :/}

+:||||


)خوب شد اینا با سیستم خیلی خوب و خوب و نیاز به تلاش بیشتر  شروع کردن :/

)خدایا این بازیه پروژه و دفاع و فارغ التحصیلیو تمومش کن دیگه جانم به لبم آمد.

)به این درک رسیدم که تغییر دادن آدما بسیار کار سخیتیه خصوص اگر بالغ هم شده باشه . مگه این که چقد بهت ارادت داشته باشه روتو زمین نندازه وگرنه الکی ادعا اینو نکنید که میتونید یه شخص رو درست کنید به لحاظ رفتاری . به شخصه دیگ هیچ وقت این ادعا برای کسی ندارم-_-


توی یکی از کانالای دوستان بلاگی یه عکس نوشته دیدم . با این بیت شعر که" مشک بر دوش هوای دل دریا دارد // پسر سوم زهرا چه تماشا دارد " خوشم اومد و سرچ زدم تا شعر کاملشو پیدا کردم .قشنگه .


                                                  باز در معرکه ها نوبت جولان شده است 
شیر از بیشه سر آورده رجز خوان شده است 

کیست این مرد که هنگامه ی تیرش پیداست 
تک سواری که فقط رد مسیرش پیداست 

موج برخاسته و کوه تلاطم دارد 
سر بید که یک شیر تبسم دارد 

آمده تا که بگیرد نفس طوفان را 
آمده تا بخرد آبروی میدان را 

مشک بر دوش هوای دل دریا دارد 
پسر سوم زهرا چه تماشا دارد 

تند باد است که می چرخد و جانکاه بود 
اشهد ان علیاً ولی الله بود 

چشمها مات علی باز به خیبر رفته 
این جوان کیست که اینقدر به حیدر رفته 

گره ای زد به دو ابرو و نفس بند آمد 
کعبه و خیبر و دریا همه را کند آورد 

لحظه ی سخت نبرد است گل لبخندش 
نام زهرا و علی نقش به بازو بندش 

رقص تیغش چه عجیب است هنر می خواهد 
دیدن حضرت عباس جگر می خواهد 

هو هوی تیغه ی او وه چه شتابی دارد 
پس هر ضربه به جا ردّ شهابی دارد 

بعد هر ضربه ی او تازه همه می فهمند 
که دو نیمند و یا اینکه به مویی بندند 

لرزه می افکند آن دم که قدم می کوبد 
سر زینب به سلامت که علم می کوبد 

پای او ریخته هر کس که سری داشته است 
چه خیالیست حرم را علم افراشته است 

باز می اید و مشکش پر آبست هنوز 
وقت لالایی آرام رباب است هنوز 

آه از آن روز که می دید که لبها خشک است 
مشک های حرمش بین دو دریا خشک است 

رفت یک بار دگر شاد کند دلها را 
تا به خیمه بکشاند یقه ی دریا را 

دختری گفت فرات از لب او می آید 
دلتان قرص بخوابید عمو می آید 

ولی ای وای نیامد نفس گلها حیف 
چقدر منتظرش بود رباب اما حیف 

به کمین چند هزاری دل نخلستانند 
شیر می آید و از ترس همه پنهانند 

دست را بس که کریم است همانجا بخشید 
حاجت هر چه که تیر است به یکجا بخشید 

تیر از چار طرف خورده ولی جان دارد 
پدر مشک ببین مشک به دندان دارد 

گرچه هر تیر خودش را به تن او جا کرد 
باز هم حرمله اینجا گره اش را وا کرد 

امروز دوازده ، دوازده، نود و هفت . نمیدونم چرا ولی دوست دارم تاریخشو:))

من الان باید خواب میبودم، وقت استراحتمِ مثلا نیم ساعت دیگ باید ادامه کارامو میکردم. این گوشیا عجب چیزهای بیخودی هستند.[وی این جمله را مینویسد بارها در روز تکرار میکند باز هم از گوشی استفاده میکند،از رو هم نمیرود]

امسال اسفند خیلی خاصه چون از هر روز هفته چهارتاشو کامل داره:))


وقتی کتابیو میخونی که تک تک کلماتش برات نامفهموم از نظرت مزخرف میاد. در صورتی که همه میگن خیلی شیرین اما از نظرتو فقط مزخرف
زمان زیادیم نداری باید بفهمیش به زورم که شده باید بفهمیش حتی شده از خودت توضیح خلق کنی باید یه چیزی برای گفتن داشته باشی.تا روز سه شنبه دست از پا دراز تر جلو استاد نری 
خستم . باید استراحت کنم اما اینو اصلا متوجهش نیستند(هیچکس استثنا هم نداریم). هر کی به فکر خودش و فکر میکنه فقط کاری که اون انجام میده سخته و آره فقط اونه که داره جون میکَنِه . به حرفش فکر میکنم که گفت عید رو استراحت میکنی عوضش، ولی باید بگم با این وضع حتی دو برابرشم تعطیل باشم بازم کارایی که بهم محول شده رو نمیتونم انجام بدم چه برسه به استراحت. سعی میکنم فکر نکنم که چی میشه و من چطوراین دوره رو تمومش میکنم . میسپارم به خدا
اینجوری فشار خیلی کمتر میشه و بازم میتونم بخندم .
هر چه بیشتر پیش میرم . بیشتر دوست دارم برم سفر،  همون شعر که میگه یه مدت میخوام ول کنم زندگی رو برم یه جایی که ذهنم آزاد آزاد باشه.

تولد دوست و یار قدیمی خودم شملیا عزیزم^__^

بنظرم تولد 23 سالگیش خیلی خاص ؛ چرا ؟ چون مقامش بالاتر رفته D:

مادر شملیا عزیزمD:

ان شاءالله هم خودت هم مموش قیشَنگت*__* هم یار گرامی کنار هم خوش و خرم باشید. امیدوارم عمر با برکت همراه با خیر و عافیت نصیبت بشه عزیزم:**


اینم یه ترانه به مناسبت تولدت^_^


پ.ن: و پیشا پیش سال جدید رو به همه دوستان بلاگر عزیز تبریک میگم ، امیدوارم براتون سالِ پر خیر و برکتی باشه ان شاءالله 


دیروز رو کلا نخوابیدم. ساعت چهار از دانشگاه رسیدم خونه . نهار سلفم رو هم نخوردم. تنهایی سلف رفتن برام سخته .به عبارتی تنهایی ناهار سلف خوردن برام سخته.  زهرا  ساعت دو ارائه داشت گفت نمیام ناهار منم که ساعت هشت ارائه داشتم گفتم نمیخورم و سیرم یکم ازون نونای محلی قزوین که گذاشته بود برام کنار خوردم ،البته شیرینی هم برام گذاشته بود. انقدر که منو زهرا با همیم اون دفه دکتر منو دیده بود بدون زهرا میگفت قُلِت نیس حال  و حوصله نداری . 

دلم میخواد از چیزای زیادی حرف بزنم و بنویسم اما نه وقتشو دارم و نه اینجا امن به خاطر همین کمتر میام کمتر مینویسم و با عرض پوزش از دوستان کمتر هم میخوانمتان مثلا همین الان 38 تا ستاره روشن دارم که معلوم نیست هر ستاره روشنی برای من معادل چند پست جدید وب شماها باشه.

دلم میخواد از زهرا بگم از سارا بگم از آقایان "الف"، "ز"،"ص"از استاد راهنما و مشاورم از خواهر زادم از برادر زاده هام از خواهرام از اخویان از دوستای خوب مجازیم که خیلی کم هم هستن و شاید و خودشون ندونند که چقد توی زندگی من تاثیر داشتن و دارن و من هیچ وقت فراموششون نمیکنم .

من اعتراف میکنم سن 22 سالگی پر چالش و قشنگیو گذروندم تغییر رو کاملا متوجه شدم . امیدوارم 23 سالگی هم همینطور باشه و اخرش همه چی ختم به خیر بشه .

انقد حرف دارم و ذهنم شلوغ و نامرتب مثل اتاقم که نمیدونم چی بگم. دلم میخواد با کسی حرف بزنم اما اینجور که میبینم همه پر مشغله شدن همه خسته هستند همه کمبود دارند خلاصه مینالند از همه چی و بعضی ها هم بیتفاوت شدن و شاید بعضی ها هم تصمیم گرفتن سال 98 مدیریت شده حرف بزنند. نمیدونم آی خدایا شکرت 

شارژ لپ تابم 17 در صد شد. 

:))))
اومده بودم بگم وقتی از دانشگاه برمیگردم دوست ندارم اتوبوس برسه به مقصد تا وقتی که من خستگیم دَر بره .خوابای اتوبوس دانشگاه خیلی خوبه چون نمیخوابی که؛ بیهوش میشی !!!

این پست طولانیو نوشتم =)

خیلی دوستون دارم، خیلی قشنگ میخندید، خیلی دوستون دارم. خیلی خوب آدمای اطرافتونو درک میکنید، اذیت میشم که نمیتونم اونی که میخوایید باشم. من خیلی دوستون دارم . نمیتونم درست ازتون تعریف کنم فقط میدونم خیلی دوسِتون دارم.

خدا حفظتون کنه و برای من نگهتون داره، آمین:)

ب.د.س.ف.و.د.ح.ز.



این روز ها بار ها از خودم میپرسم ، خوبی؟
و به خودم جواب میدم ، خوبم . خیلی خوبم حتی به خودم لبخند هم میزنم از همان لبخندهای .

من باید همه سعیمو برای داشتن یک حال عالی بکنم . 


+بارون میاد و من در حال ترجمه (کتاب Margareta_Nordin_DirSci,_Victor)هستم و یک موزیک بیکلام آروم هم گوش میدم . فضای سنگینیه در کل؛ ساعت هم که از نیمه شب گذشته

بهار را باید فصل خواب، بیخیالی، فارق از همه چی، تنبلی، فوق ریلکسی، یه هوای عالی، قدم زدن، تفریح کردن و نامگذاری کرد!

واقعاً چرا من اینجوری شدم. دوز بیخیالی خونَم به نهایتش رسیده فک کنم. ازونایی شدم که هیچی براشون مهم نیست . بدنم دیگ نمیکشه! 

جالب بود اگر آدما تو همچین موقعیت هایی خونِ شون رو عوض میکردند ! 

تو بازه زمانیم که باید پامو بذارم روی گاز تا خود مقصد ولی برعکس انگار قصد دارم یه جا وایستم برای خواب .

با این حال، با این همه بیخیالی حس میکنم از درون دارم تحلیل میرم. 



بهار را باید فصل خواب، بیخیالی، فارغ از همه چی، تنبلی، فوق ریلکسی، یه هوای عالی، قدم زدن، تفریح کردن و نامگذاری کرد!

واقعاً چرا من اینجوری شدم. دوز بیخیالی خونَم به نهایتش رسیده فک کنم. ازونایی شدم که هیچی براشون مهم نیست . بدنم دیگ نمیکشه! 

جالب بود اگر آدما تو همچین موقعیت هایی خونِ شون رو عوض میکردند ! 

تو بازه زمانیم که باید پامو بذارم روی گاز تا خود مقصد ولی برعکس انگار قصد دارم یه جا وایستم برای خواب .

با این حال، با این همه بیخیالی حس میکنم از درون دارم تحلیل میرم(از قول زهرا). 



به این فکر میکردم بچه های این دوره و زمونه شلوغ و پر انرژی شدن یا پدر و مادر های این دوره و زمونه تنبل و خسته و بی حوصله!؟

به این نتیجه رسیدم هم بچه ها، بچه های دوره قدیم نیستند و هم پدر و مادرا زیادی کم صبر و حوصله شدن!

به پدر و مادر ها حق میدم . به بچه ها هم !

اما پدر مادرها میتونند با مطالعه و یک سری تغییرات ایده آل بشند. پس .

لطفاً تا زمانی که مطمئن نشدی از این که میتونی یک بچه رو با وچود همه سختی هاش بزرگ کنی. به بچه دار شدن فکر نکن.

بچه پاک و معصوم به دنیا میاد، نعمت و امانت از سمت خداست . باید بهترین باشی براش تا تبدیل به بهترین بشه ان شاءالله!


اگر توجّه داشته باشى، مى‌فهمى که من مى‌خواهم از تکیه بر نعمت‌ها و از تکیه برخودت هم فارغ شوى؛ و آن‌جا که در بن‌بست دنیا و ناتوانى و عجز کامل خودت قرار مى‌گیرى، ناامید و متزل و یا ملتهب و برآشفته نباشى؛ که در دعاى امین الله مى‌خوانى: اَللّهُمَّ‌ فَاجْعَل نَفْسى مُطمَئِنَّة بِقَدَرِک». تو آرامش دل من را، در کنار نعمت‌هاى بیرون و قدرت‌هاى درونم نگذار؛ که این هر دو، دنیاپرستى و خودپرستى است. 

من را با قدر و اندازه‌هایى که گذاشته‌اى، آرام کن تا بفهمم که در برابر آنچه دارم،باید بازدهى داشته باشم تا بفهمم که براى رفتن، دو پاى شکر و صبر را دارم. شکر، در هنگام دارایى و توانایى و صبر، در هنگام فقر و عجز؛ فقر دنیا و عجز انسان. و رضا و خوشنودى، در هر دو حال؛ که این زندگى پاک و طیّب است. 


#نامه_های_بلوغ_صفحه_127


سال 96 بود، خیلی اتفاقی یکی از بچه های کلاسمون متوجه شد من وبلاگ دارم .  یک عکس به ایمیلم فرستادند به این

محتوا اولش اعصابم خورد شد ولی خب بعدش که گفتن چطوری متوجه شدن و سوتی خودم بودِ که توی جزوم ادرس ویلاگمو با خطی خوش نوشته بودم. اعصابم آرام تر شد.


زمانی که من میخوام به اساتید گرامی در فضاهای مجازی پیام بدم .

آخه چرا آدم باید انقدر مودب صحبت کنه .

درست آنها معلم هستند و ما شاگرد اما دیگ خوب انقدر هم مودب بودم فک نمیکنم لازم باشه !!؟!!

آی خدا نه این که بلد نباشم هاا نه یه جوری میشم.

البته تاسف برانگیز میدونم!


موقت


نمیدونم به نشانه های فرشته ها اعتقاد دارید یانه . این یه علم فکر میکنم .اتفاقی توی اینترنت مطلبشو خوندم . نمیگم اعتقاد دارم چون خیلی دربارش تحقیق نکردم ولی تا جایی که میدونم قشنگه .
امروز برحسب اتفاقاتی که افتاده بود با دوستم صحبت میکردیم . نه در باره خودمون در باره ویژگی های اخلاقی اطرافیامون .
 نوشتنشم سخت نمیتونم در باره هیچ کس با قطع صحبت کنم .جز مواردی که خودم به چشم ببینم یا بشنوم(حتی به اینها هم دیگ نمیتونم اعتماد کنم). میگم شاید 1% این چیزی که من میگم درست نباشه!!! اصلا نمیتونم آدما رو پیش بینی کنم. البته علاقه چندانی هم ندارم . زمان و موقعیت های مختلف ادم هارو نشون میده.
خلاصه از نشانه های فرشته ها داشتم میگفتم . اومدم خونه صفحه اینستارو باز کردم و این عکس رو دیدم


این همون نشانه فرشته هست که گفتم .
ان شاءالله عاقبتمان ختم بخیر شود. 

531

یکی از سخت ترین کارها انتخاب موضوع درستِ .

یک موضوعی که نشه سنگ بزرگ نشانه نزدن!

یک موضوعی که نشه بعد از هفت ترم تازه فهمیدن منبع انتخابیشون برای وریفای اشتباه بوده.(درد داره)

یک موضوعی که چهار ترمه تموم کنی!

یک موضوعی که به درد چند نفر بخوره !

یک موضوعی که به درد آینده خودتم بخوره!

خدایا من یک همچین موضوعی میخوام لطفاً یاری بنما .


+خودم میدونم الان خواسته هام حالتیه که هم خدارو میخواد هم خرمارو ولی به هر حال من میخوام :|


خب به دلیل حال نامعلومِ مان نشد که بنویسیم قصدم این بود این پست روز جمعه انتشار داده بشه .
اما خب الان میگم دیگه عرضم به حضور شریفتون که سال 1393 بود که بنده در تیر ماه اگر اشتباه نکنم کنکور رشته ریاضی دادم.
مدیونید فکر کنید من برای کنکور درس خوندم البته برای این موضوع به خودم افتخار نمیکنم چون اشتباه محض رو کردم :| اما بگذریم گذشته ها گذشته :|
خلاصه کنکور رو دادیم و نتایج آمد.خانواده قید کرده بود هرچی میخوای بخونی بخون فقط همینجا بخون:| منظور اگر شهرای دیگ دانشگاه های بهتر هم قبول میشدم فقط باید همینجا میخوندم و خوندم . مهندسی کامپیوتر _سخت افزار (من هیچ وقت فکر نمیکردم که کامپیوتر بخونم اصلا تا قبل از این که انتخاب رشته کنم میگفتم اه کامپیوتر چیه ؟!:/) ترم یک با معدل افتضاح تموم شد.اوایل ترم دو بودیم که پامون به اتاق مدیر گروهمون که استاد آزاد باشند باز شد !(باز شدن همانا و پاتوقمون همونجا شدن همانا) من هر چقد از خوبی و با مسئولیتی این استاد بگم براتون کمه . چقدر دلم تنگ شده برای اون روزا :) اصلا با لذت درس میخوندم  هر چند فقط قسمت شد باهاشون یک کارگاه برداشتیم اما خب همونم عالی بود. بله داشتم میگفتم پامون باز شد به اتاقشون و ایشون یه نکته ایو گفتن که اگر شیش ترم آخر جزو نفرات اول باشید با استعداد درخشان میتونید ارشد بدون کنکور بخونید. من همونجا تو دلم گفتم یعنی من میتونم جزو نفرات اول باشم !!! (آخه ترم یک قشنگ گند زدیم دور هم ) بذارید رو راست باشم من اولین نمره ای که توی دانشگاه اومد توی پرتالم نمره 8.25 بود اینو هیچ وقت یادم نمیره که به ناحق هم این نمره رو گرفتم. چ گریه ها کردم (بی عقل بودم البته و اِلا هر چی ارزش گریه داشته باشه نمره ارزششو نداره) بله از بحث دور نشیم ازون جایی که اصلا آدم کنکوری و تستی نیستم دوست داشتم بدون کنکور، ارشد بخونم. خلاصه درس خوندیم و اوضاع رو تغییر دادیم و تجربه تلخ ترم یک فقط برای ترم یک باقی موند. ترم هشت بود فکر میکنم که قسمت شد المپیاد هم بریم البته چ المپیادی بیشتر سیاحتی زیارتی بود.(قبل المپیاد من کنکور ارشد کامپیوتر هم دادم) 
اونجا که رفتم و امکانات رو دیدم عذاب وجدان گرفتم همون دوشب رو شبانه روز درس خوندم. خودم میدنم خیلی زیاد بوده!!!  اما بگذریم از اول معلوم بود چ کسایی انتخاب میشن.
این وسط جشن فارغ التحصیلی گرفتیم :دی جای استا آزاد خالی. 
رسیدیم به خرداد :) بحث داغ دانشگاهایی که استعداد درخشان میگرفتند. با استرس  زیاد رفتم آموزشمون به خانم د گفتم ببینید شامل حال من میشه(شرایط اولیه) ؟ گفتن بله میشه . حالا چه رشته ای؟؟؟ دانشگاه ما که ارشد کامپیوتر نداره؟؟!! گفتن برو بیوالکتریک از شانس خوب من دقیقاً همون سال دانشگاه ما بیو الکتریک نگرفت چون استادش پروازی بود میرفت آمریکا میومد :| وقت نمیکرد پاسخگو دانشجوها باشه. از خیرش گذشتم (شهر دیگه هم اجازه نداشتم بزنم:|) و انتخاب رشته نکردم . 

ادامه دارد امیدوارم که ادامشو بنویسم!:))

نایب ایاره دوستان بودم.( خدا قبول کنه )

ساعت 6 از خونه حرکت کردیم 10 رو به رو ایوان طلا امام رضا بودیم. تولد خواهرشون بود. هر صحنی یه برنامه داشت . یه جا گل میدادن یه جا پرچم میدادن. هر زائریم که بعد از بازرسی وارد حرم میشد بهش نبات میدادند!

دلم میخواد یه روز خودم تنهایی برم حرم و نگران این نباشم که الان کسی منو درحال اشک ریختن میبینه .اونوقت یک دل سیر گریه کنم.


قول میدم از فردا روی پروژم کار کنم. البته شاید هم تا لِنگ ظهر بخوابم چون دیشب نخوابیدم امروز هم که هیچ. شاید از شنبه شروع کنم! اما شنبه هم قول دادم برم برای یکی از دوستان جزوه و نرم افزار ببرم تا نصب کنم. پس از یکشنبه!!! و شاید یک شنبه هم ." نمیگذارند آدم راحت و بدون استرس به امور زندگیش برسد." 


انتخاب رشته نکردم و دیگ استعداد درخشان رو کلاً فراموش کردم . یه جورایی ناامید شده بودم.
با اینکه یکی از آشنایان از همین طریق ارشد خونده بود و ایشون گفتن برو، بزن شهرای دیگه و کلی توضیح دادن که از دست نده این فرصتو. از طرفی یکی دیگه از دوستای خودمم که اون هم مجاز شده بود برای انتخاب رشته خیلی میگفت که بیا دو تایی با هم ارشد بخونیم .اما من همچنان دو دل بودم و باز هم انتخاب رشته نکردم :)) تا مهلتش تموم شد. دوستم انتخاب کرد اما من نه :/ فرداش بهم زنگ زد (دوستم) که تمدید کردند تاریخو برو ثبت کن مدارکتو منم دیدم این یه فرصت دوبارست سریع رفتم دنبال کاراش منتهی برای واریز وجه باز به مشکل خوردم(باید حتماً میرفتم بانک برای پرداخت. اون زمانی که من مدارکمو ثبت میکردم ساعت 9  شب بود-_-) یکم ناراحت شدم  و مطمئن که قسمت نیست من شرکت کنم. در همین حال و احوال دپرسی بودیم که اخوی گرامی گفتن به جای آپلود فیش یه صفحه سفید بفرست .فردا برو صحبت کن و فیشو دستی بده بهشون . منم گفتم نهه این چه کاریه و اینا بعد داداشم گفت این سیستم که متوجه نمیشه چی فرستادی فقط اگر تاریخ مشخص شده تموم بشه سایتش بسته میشه تو مدارکتو بفرست هزینشو فردا میدی :| دیدم حرفش منطقیه و همین کارو کردم. خلاصه درخواستمو ثبت کردم با این محتوا که اولویت اول مهندسی پزشکی (بیو مکانیک) و اولویت دوم علوم کامپیوتر.
پرانتز باز، بعداً فهمیدم پولو میشه حتی بعد از قطعی شدن ثبت نامت هم به دانشگاه بدی :| من اون همه استرس کشیدم فک کردم عجب کار خفنی انجام دادم :))) البته بگم چون دانشجو همین دانشگاه بودم موردی نداشت. اگر دانشجویای شهرای دیگه درخواست بدن اوضاع فرق داره، پرانتز بسته.
نتایج اولیه کنکور اومد. من شبانه و غیر انتفاعی مجاز شده بودم . روزانه غیر مجاز بود برام :| البته مطمئن بودم همینطور میشه چون من قصدم برای سال دیگه بود و اینو آزمایشی رفتم. 
درسای کار آموزیم و پروژه کارشناسیم مونده بود هنوز و منتظر بودم نتایج استعداد درخشان بیاد ببینم بالاخره وضعیتم چیه.
هر روز میرفتم چک میکردم سایتو اما خبری نبود. تا روز 26 تیر فکر میکنم درحالی که چشمام نیمه باز بود و همچنان خواب  (ساعت 8:30 صبح بود)سایتو چک کردم  زدن؛ لیست قطعیه دانشجویان استعداد درخشان97 .بازش کردم دنبال اسمم میگشتم.یافتمش بعله رشته بیو مکانیک مجاز شده بودم .
شاید با خودتون بگید چون دانشجو همین دانشگاه بودم به احتمال زیاد قبول میشدم اما باید بگم رشته من با رشته قبولیم زمین تا اسمون متفاوت بود من با این انتخاب گروهم که برق به کامپیوتر بود رو به مکانیک تغییر دادم . 
و بعد ها فهمیدم عجب کاری کردم گروه مکانیک اینجا گروه مرگ نامگذاری شده واقعاً هم گروه مرگ و جهنم (البته من رشته الانم خیلی بیشتر از رشته کامپیوتر دوست دارم . جذاب تر؛ هر چند سختم هست)
بعله؛ دیگه نگم به چه مصیبتی دو تا درس باقی مانده رو تموم کردم چون باید تا آخر شهریور حتماً فارغ التحصیل میشدم :)) الحمدالله تموم شد. وخدا بخواد الان دارم خودم برای ترم سه بیو مکانیک آماده میکنم و ایضاً پایان نامه .

+خیلی خیلی خیلی خلاصه نوشتم :)
+همچنان ادامه دارد اما داستان تموم شد . 

خب به دلیل حال نامعلومِ مان نشد که بنویسیم قصدم این بود این پست روز جمعه انتشار داده بشه .
اما خب الان میگم دیگه عرضم به حضور شریفتون که سال 1393 بود که بنده در تیر ماه اگر اشتباه نکنم کنکور رشته ریاضی دادم.
مدیونید فکر کنید من برای کنکور درس خوندم البته برای این موضوع به خودم افتخار نمیکنم چون اشتباه محض رو کردم :| اما بگذریم گذشته ها گذشته :|
خلاصه کنکور رو دادیم و نتایج آمد.خانواده قید کرده بود هرچی میخوای بخونی بخون فقط همینجا بخون:| منظور اگر شهرای دیگ دانشگاه های بهتر هم قبول میشدم فقط باید همینجا میخوندم و خوندم . مهندسی کامپیوتر _سخت افزار (من هیچ وقت فکر نمیکردم که کامپیوتر بخونم اصلا تا قبل از این که انتخاب رشته کنم میگفتم اه کامپیوتر چیه ؟!:/) ترم یک با معدل افتضاح تموم شد.اوایل ترم دو بودیم که پامون به اتاق مدیر گروهمون که استاد آزاد باشند باز شد !(باز شدن همانا و پاتوقمون همونجا شدن همانا) من هر چقد از خوبی و با مسئولیتی این استاد بگم براتون کمه . چقدر دلم تنگ شده برای اون روزا :) اصلا با لذت درس میخوندم  هر چند فقط قسمت شد باهاشون یک کارگاه برداشتیم اما خب همونم عالی بود. بله داشتم میگفتم پامون باز شد به اتاقشون و ایشون یه نکته ایو گفتن که اگر شیش ترم آخر جزو نفرات اول باشید با استعداد درخشان میتونید ارشد بدون کنکور بخونید. من همونجا تو دلم گفتم یعنی من میتونم جزو نفرات اول باشم !!! (آخه ترم یک قشنگ گند زدیم دور هم ) بذارید رو راست باشم من اولین نمره ای که توی دانشگاه اومد توی پرتالم نمره 8.25 بود اینو هیچ وقت یادم نمیره که به ناحق هم این نمره رو گرفتم. چ گریه ها کردم (بی عقل بودم البته و اِلا هر چی ارزش گریه داشته باشه نمره ارزششو نداره) بله از بحث دور نشیم ازون جایی که اصلا آدم کنکوری و تستی نیستم دوست داشتم بدون کنکور، ارشد بخونم. خلاصه درس خوندیم و اوضاع رو تغییر دادیم و تجربه تلخ ترم یک فقط برای ترم یک باقی موند. ترم هشت بود فکر میکنم که قسمت شد المپیاد هم بریم البته چ المپیادی بیشتر سیاحتی زیارتی بود.(قبل المپیاد من کنکور ارشد کامپیوتر هم دادم) 
اونجا که رفتم و امکانات رو دیدم عذاب وجدان گرفتم همون دوشب رو شبانه روز درس خوندم. خودم میدنم خیلی زیاد بوده!!!  اما بگذریم از اول معلوم بود چ کسایی انتخاب میشن.
این وسط جشن فارغ التحصیلی گرفتیم :دی جای استا آزاد خالی. 
رسیدیم به خرداد :) بحث داغ دانشگاهایی که استعداد درخشان میگرفتند. با استرس  زیاد رفتم آموزشمون به خانم د گفتم ببینید شامل حال من میشه(شرایط اولیه) ؟ گفتن بله میشه . حالا چه رشته ای؟؟؟ دانشگاه ما که ارشد کامپیوتر نداره؟؟!! گفتن برو بیوالکتریک از شانس خوب من دقیقاً همون سال دانشگاه ما بیو الکتریک نگرفت چون استادش پروازی بود میرفت آمریکا میومد :| وقت نمیکرد پاسخگو دانشجوها باشه. از خیرش گذشتم (شهر دیگه هم اجازه نداشتم بزنم:|) و انتخاب رشته نکردم . 

ادامه دارد امیدوارم که ادامشو بنویسم!:))

وقتی بق بقو بعد از مدتها حدوداً 10 سال رو میاره به رشته ورزشیش یعنی هندبال

موقعیت :رختکن

من :وااااای چقد دلم تنگ شده برای اینجا 

دوستم: مگه اومده بودی ؟

من: یه زمانی تو تیم بودم مسابقات میومدیدم اینجا و باشگاه .

دوستم: عه پس بلدی؟

من: یه کوچولو البته یادم رفته 

موقعیت : زمین بازی

مربی: زمینو نصف نکنیییییییییییییییییییییید (فریاد میزد جا داشت میزدمون )

ومن در حالی که دیگ نفسی برای دوییدن نداشتم رو به دوستم میگم: بابا چرا تمومش نمیکنه دیگ؟

دوستم: نمیدونم امروز اینجوری کرد

من: شانس خوب منه :/

مربی: ده دقیقه دیگ هم باید بدویید افتضاحید (بچه هایی که باهاشون کار میشه بچه های تیم هستند و حرفه ایند . من و دوستمم رفتیم قاطی اونا شدیم :/)

 همینقدر بدونید این  آخراش پاهام از زمین کنده نمیشد:|

بعد گرم کردن توپ برداشتیم و تمرین میکردیم . انقدر ضربه هاشون محکم بود یه توپشون خورد به قفسه سینم (ملاحظه منو کرد تازه وارد بودم) هنوز جاش درد میکنه -_-

یه تایم استراحت بهمون داد. یکی از بچه ها اومد بهم گفت کلاس چندمی؟ گفتم من دانشجو ام 

قیافش: 

قبل این که حرفی بزنه گفتم بهم میخورد کلاس چندم باشم ؟ گفت دوازدهم(پیش دانشگاهی) 

قیافم:(((:

دوباره میپرسه حالاواقعاً چند سالته ؟ میگم دانشجو ارشدم میگه ارشد چیه؟ (سن خودشون میانگین 15 بود) میگم بعد کارشناسی . دوستم میپره وسط میگه ببین لیسانستو بگیری بعد میری ارشد میگه هاا همون دکترا و اینا میگم اون بعد ارشد میگه همشون یکین دیگه . 

خیلی بچه های باحالی بودن. اغلب موهاشون کوتاه بود مدل پسرونه بعد تیپ پسرونه هم زده بودن آدم شک میکرد گاهی:))

حتی دو نفرشون مدل پسرونه هم حرف میزدند تو مایه های داداشی و اینا =)) وقتی اسمای همو صدا میزدند مثلاً غزال ، ریحانه خندم میگرفت آخه بهشون نمیومد :دی  بنظرم یکیشون باید مَمَد میبود یکشیون یاسر =))


دوتا پست قبل مقدمه برای این پست( اول بگم اینا همش تجربه شخصی خودم و حتماً استثنا وجود خواهد داشت).

خیلی وقت بود دوست داشتم درباره دانشگاه و کنکور بگم.اینکه واقعاً اصلا لازمه دانشگاه بریم!!!! یا اگر رفتیم حتماً باید دانشگاه خوب بریم ؟ یا دانشگاه اهمیتی نداره و رشته مورد علاقه مهم . 

+خودم اگر دوباره برگردم عقب البته با همین تجربه. مطمئنن میرفتم سراغ رشته مورد علاقم و هم دانشگاه خوب درس میخوندم . منظورم اینه همه تلاشمو برای قبولی توی یک دانشگاه مطرح میکردم . ببینید نه این که بقیه دانشگاه ها بد باشن نه اما باید قبول کرد تو با هر جماعتی همنشینی کنی به احتمال زیاد شبیهشون میشی و خب یک دانشگاهی که همه بچه هاش تلاشگر و باهوش هستند برای ایندت بی تاثیر نیست. این از این:)

+ حالا ما تلاشمونو کردیم . اما نشد اون دانشگاهی که باید بشه خب دیگه اهمیتی نداره  مهم تلاش شما بود. رشته مورد علاقتونو تو دانشگاه کمی سطح پایین تر ادامه بدید اما سعی کنید روابطتون رو با کسایی که هم رشته شما هستند تو دانشگاه های بهتر حفظ کنید.

+ خب شمااز دبیرستان وارد دانشگاه به شدت افت خواهید داشت. تجربه برای همه ثابت کرده لطفاً لطفاً ترم یک رو جدی بگیرید. و مثل من با این تصور نیاید دانشگاه که همش خوش گذرونیه :) چون این اشتباه محض

+ این تصور غلط رو هم بریزید دور لطفاً، کار برای همه هست برای هم اما کاربلدش نیست:) . شما در رشته مورد علاقتون خبره بشید اگر شمارو روی هوا نبردن سر کار این خط این نشون:) 

+ بعضی ها هم علاقه ای به رفتن دانشگاه ندارند اصلاً مهم نیست . چون مدرک هیچ ارزشی توی پیدا کردن کار نخواد داشت. فقط خودت و جربزه خودت :) .اینم بدونید سواد هیچ آدمی به مدرکش نیست.

+ ختم کلام این که هر کاری میکنید بکنید فقط خوش حال باشید از انجامش اینجوری هر چقدم شکست بخورید خسته نمیشید و دوباره ادامه میدید . برای خوب کردن زندگی خودتون و دیگران تلاش کنید تلاش کنید تلاش کنید تلاش کنید.

امیدوارم سوءبرداشت از نوشته هام نشه، هر جا ابهام بود بفرمایید تا کامل توضیح بدم سعی کردم خلاصه بنویسم.



دیروز برای کار که توی یکی از کانالای استخدامی دیده بودم تماس گرفتم. دفترشون تهران بود. کاریم که من باید میکردم تولید محتوا سایت بود و کلاً تو خونه بودم. و این یه مزیت بود.

بعد بهم گفت فکراتو بکن فردا زنگ میزنم. امروز زنگ زد میگم من مشکلی ندارم فقط ساعت کاری مشخص داره؟ گفت بله از 8 صبح تا 4 بعد از ظهر 

surprise؛ یعنی فکر کرده من بیکارم !!!؟؟!(البته همون دیروز بهم گفت شما که دانشجو ارشدی نمیرسی این کارو انجام بدی) بهش میگم یعنی من همش باید پشت سیستم باشم! میگه بله دیگه  

بعد در همون چند ثانیه با خودم فکر کردم خب این 8 ساعت، کارای پایان نامه و مقاله خوندنم بذارم کنارش میشه 14 ساعت پشت سیستم(تازه کمش) . بعد دیدم من همینجوری چشمام با اشک مصنوعی نگهشون داشتم کتفمم که درد میکنه . کارا و کلاسای دیگمم هیچ،حقوق پایینشم بیخیال

خلاصه دو دوتا چهارتایی کردم و گفتم ببخشید واقعاً ساعتش زیاده.

اگر چهار ساعت بود و هر وقتم دلم میخواست میرفتم خوب بود هم حقوقش هم زمانش به هم میخورد blush


1. 

+سایت یک باگ بزرگ داره و ضایع!!

-چیه ؟

+یک راهی وجود داره که تمام درسارو میشه باهاش باز کرد

-Don't let the cat out of the bag .please

+ok

2.

امروز تولد یکی از بچه ها بود کلی تدارک دیده بودند . روی هر تیکه کیک، اول اسم بچه ها رو نوشته بودند اما گویا اول اسم منو کسی دیگه برداشته بود. منم دیدم در بین باقی مونده ها بهتر اول اسم بابام رو بردارم  "H"

3.

بنظرتون یک عکس پروفایل خوب چه ویژگی هایی باید داشته باشه ؟ :)


یک آدمی رو تصور کنید که وقتی ازش تعریف میشه هیچ عکس العمل خاصی از خودش نشون نمیده. نهایت لبخند بزنه وقتی ازش انتقاد میشه بازم هیچ عکس العملی نشون نمیده و تشکر میکنه . اغلب خستس و حوصله ی هیچ کس رو نداره . برای فراموش کردن مشکلات خودش به مشکلات بقیه گوش میده. در بیان کردن احساسات خیلی ضعیف برخورد میکنه . اغلب کم میاره در جواب بعضی سوالات توی موقعیت های مختلف دقیقاً چی باید بگه ! خیلی ساکته . جدیداً داره بد قول میشه البته سعی میکنه با بد قولیش به بقیه اسیب نزنه. سخت میخنده بنظرم اگر اعتراضای بقیه نباشه اصلاً نمیخنده. البته لبخند میزنه .

چیکار میشه کرد تا حالش مثل قبل بشه ؟ بنظرتون امیدی به خوب شدنش هست؟


دوره کارشناسی یه استاد داشتیم کلاً هر کی میرفت اتاقش میگفت چی میخوری قهوه . چای و. همه چیز داشت. میگفت هر چی میخواید بردارید. تعارف نداشت . یه شکلاتای سوئیسی هم داشت خواهر زادش براش میفرستاد شکلات تلخ98% .میخوردی دپینگ میکردی انگار . انقدر هشیاریت برمیگشت!!. خالص خالص بود :)))
الانم یه استاد داریم میری اتاقش؛ خودشون هر چی دارند تو کشو و روی میز تناول میکنند دریغ از یه تعارف :)))
خیلی خوبیه :)) البته دروغ نباشه رفت یه پارچ آب آورد گفت خواستی بخوری لیوان رو میز هست :))


+به هر دو استاد ارادت ویژه دارم :)

 همون 30 مرداد به دو علت بزرگ و چندین دلیل کوچیک پایان رسالت بق بقو بود. ولی خب من بودم . بعضی از دوستان هم در جریانند چون گاهی کامنت میدادم، خلاصه اینجا تموم شد. اما وبلاگ دیگه ای زدم. قصد داشتم بیام یکی یکی بهتون سر بزنم و بگم (برای یک سری از دوستان اینکارو کردم). اما بنظرم جالب نبود، این شد پست گذاشتم که بگم اگر آدرس جدید خواستید بفرمایید تا بفرستم خدمتتان

ارادتمند :)

 

اضافه نوشت: اینجا پاک نمیشه


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها