وقتی بق بقو بعد از مدتها حدوداً 10 سال رو میاره به رشته ورزشیش یعنی هندبال
موقعیت :رختکن
من :وااااای چقد دلم تنگ شده برای اینجا
دوستم: مگه اومده بودی ؟
من: یه زمانی تو تیم بودم مسابقات میومدیدم اینجا و باشگاه .
دوستم: عه پس بلدی؟
من: یه کوچولو البته یادم رفته
موقعیت : زمین بازی
مربی: زمینو نصف نکنیییییییییییییییییییییید (فریاد میزد جا داشت میزدمون )
ومن در حالی که دیگ نفسی برای دوییدن نداشتم رو به دوستم میگم: بابا چرا تمومش نمیکنه دیگ؟
دوستم: نمیدونم امروز اینجوری کرد
من: شانس خوب منه :/
مربی: ده دقیقه دیگ هم باید بدویید افتضاحید (بچه هایی که باهاشون کار میشه بچه های تیم هستند و حرفه ایند . من و دوستمم رفتیم قاطی اونا شدیم :/)
همینقدر بدونید این آخراش پاهام از زمین کنده نمیشد:|
بعد گرم کردن توپ برداشتیم و تمرین میکردیم . انقدر ضربه هاشون محکم بود یه توپشون خورد به قفسه سینم (ملاحظه منو کرد تازه وارد بودم) هنوز جاش درد میکنه -_-
یه تایم استراحت بهمون داد. یکی از بچه ها اومد بهم گفت کلاس چندمی؟ گفتم من دانشجو ام
قیافش:
قبل این که حرفی بزنه گفتم بهم میخورد کلاس چندم باشم ؟ گفت دوازدهم(پیش دانشگاهی)
قیافم:(((:
دوباره میپرسه حالاواقعاً چند سالته ؟ میگم دانشجو ارشدم میگه ارشد چیه؟ (سن خودشون میانگین 15 بود) میگم بعد کارشناسی . دوستم میپره وسط میگه ببین لیسانستو بگیری بعد میری ارشد میگه هاا همون دکترا و اینا میگم اون بعد ارشد میگه همشون یکین دیگه .
خیلی بچه های باحالی بودن. اغلب موهاشون کوتاه بود مدل پسرونه بعد تیپ پسرونه هم زده بودن آدم شک میکرد گاهی:))
حتی دو نفرشون مدل پسرونه هم حرف میزدند تو مایه های داداشی و اینا =)) وقتی اسمای همو صدا میزدند مثلاً غزال ، ریحانه خندم میگرفت آخه بهشون نمیومد :دی بنظرم یکیشون باید مَمَد میبود یکشیون یاسر =))
درباره این سایت